شعر از زهبر
شعر رهبر با آبی
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
فارغ از خودشدم و کوس «انا الحق» بزدم همچو منصور خریدار سردار شدم
تو که فارق شده بودی ز همه کان و مکان دار منصور بریدی همه تن دار شدی
غم دلدار فکنده است به جانم شرری که به جان آمدم و شهره بازار شدم
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
درمیخانه گشایید به رویم شب و روز که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد از دم رند می آلوده مددکار شدم
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی
بگذارید که از میکده یادی بکنم من که با دست بت میکده بیدار شدم
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی
یا علی التماس دعا