دلتنگی
سلام آقاجان
راستش را بخواهی دوباره دلم که شکست یادم افتاد پدری هم دارم به مهربانی خدا و وای بر من که چه دیر به دیر یاد میکنم تو را
بازهم خسته و دل شکسته از طوفان هوا و هوس ها آمده ام تا بکشی دست نوازشی بر سر این طفل چشموش سراپا غرور
دلم طعم تلخ جدایی دارد و در این دیار فریب یاری نمی یابد درخور همراهی فریاد سوزناک هجرت
تنهایم تنهاتر از همیشه و اینبار حتی واژگانی که بوده اند سفیران درد و غربتم،ندارند توان تسکین این قلب ملول دورافتاده را
نمی دانم از که بگویم و نشان از کجا دهم؟ز بی مهری این نفس یاغی شکوه کنم یا ز دشواری حیاتی که ثمره اش دورتر شدن از وجود نازنین توست
آه که چه سخت است بیان کنی حسی غریب را میان این واژه های تنگ
حسی آمیخته از حسرت دوری و شوق نوشتن از تو و شرم ز تبهکاری نفس
چه سود نوشتن از درد فراغ آنکه نیستی لایق وصلش (گرچه همین هم سعادتی است که شایسته اش نیستم)
مرا قلبی است پاره پاره از جور نفس و سینه ای که شکافت از فریاد قد طال الصدی اگرچه گمانم نیست که به کفایت تشنه ظهورت باشیم
افسوس که نیست رفیق راهی
در این بزم نیستی چه تلخ است کن فی الناس بودن و مع الناس نبودن
دشوار است چهره ات گل اندازد و آنچه در قلب داری حزن فراغ باشد و یاس از خویش
کاش میشد درشود خستگی این راه به گوشه نگاهی به گل لبخند جمال مه وارت اما چه کنم که سنگینی بار گناه پرده ای کشیده بروی دیدگان به ضخامت ندیدنت و افسوس که سهممان نشد جز ندایی به سوز دل که این شموس الطالعه؟این اقمار المنیره؟این النجم ظاهره؟این؟...
در پاسخ هر این دلت میخواهد فریاد زنی غربت مولا را دلت میخواهد به اندازه تنهایی علی بمیری.دلت میخواهد اصلا نباشی حالا که وجودت مرحمی نیست به قلب غم خورده مولا و خدانکند که خودت ماتمی باشی بر سینه مبارکش
وای بر من که جمعه های دلگیر هم شده عادت و دیگر قلبی که ز آه نیامدنت تنگ شود، اندک است
دلم هوای تو را دارد؛ با هوای نفس چه کنم؟
حجاب ظلمت بودن خویش را وجدان کرده ام و حضور تو را نه
طویل است صف مدعیان انتظارت به اندازه ... سال و مولاجان آنان که فروختند تو را در تجارت ضررباری به نانی و نامی نیستند اندک و چه غم انگیز، که ندارند هنوز فرزندان آدم،313 شایسته ملازمت خلیفه الله
صد افسوس که خود نیز میان آنانی که جا ماندند در تعلقات خویش وعده نکردی به عهد ازل و قالوا بلی را به عمل لا گفتی!
بااین همه آنگاه که میان قلب و نفس جنگی میشود به قدمت تاریخ همسایگی این دو، نفس میخواندم به آنچه دور کرده مرا ز اصل و قلب بشارتم می دهد به لطف و بزرگواری امامی که نیست لحظه ای غافل ز احوالم اگرچه خم شده قامت ایمانم زیر بار گناه اما مولا
بپذیر مرا اگرچه نیستم لایق پذیرشت لیکن حسن اهل کرامت مصاحبت با بینوایان و در راه ماندگان است
پس ببخش بر ما بی مهریمان را به قبول اعترافمان به ضعف خویش و رحم کن بر بیچارگی یتیمان پدر ندیده ای که هرچه آمد به سرشان ز سنگینی بار ندیدن پدر بود
بازگرد که سخت محتاجیم
لحظه ای بنشین کنار خسته دلان گم شده تا روایت کنند برایت ایام سخت نبودنت را
نه به گمانم تو بوده ای و هستی چشمان دل ما بسته شد به گناه
پدرجان اگر کنارم بنشینی غم دل را بازگو کنم بر محضرت البته اگر غمی بماند با حضور سبزت پس بیا که سخت دلتنگیم و محتاج
اللهم عجل لولیک الفرج
شایداین جمعه بیاید شاید؟
ممنون میشم به ماهم سر بزنی.
خواستم لینکتان کنم.
ازدیارپایتخت طبیعت ایران-یاسوج