یادش بخیر
جمعه, ۲۴ تیر ۱۳۹۰، ۰۱:۱۹ ق.ظ
سلام
سلامی به غربت مدینه...سلامی به تنهایی و مظلومیت محمد...
سلامی به وسعت تنهایی علی بعد از زهرا...
سلامی به آرامش مزار بی نشان فاطمه...
سلامی خاکی از جنس قبرهای بقیع...
اگر از حال ما خواسته باشید باید بگویم حال همه خوب است فقط کبوترهای بقیع بال هایشان خاکی است
اینجا مدینه است
شهر غربت شیعه
اینجا دلت به اندازه تمام عالم میگیرد
اینجا بوی غربت و غریبی می دهد
حتی حق نداری دست به سینه بگذاری به نشانه سلام
اینجا، بقیع است.کنار گنبدهایی که نیست، زیارت نامه اشک برپاست
اینجا کنار پنج معصوم، نه بهتر بگویم پنج معصوم و یک بانوی بی نشان دلت میگیرد، شاید به اندازه غربت علی!
نه میتوان زیارت خواند؛ نه سلام داد؛ نه حتی مروارید اشک حق جاری شدن دارد روی صورتت
اینجا طعمی دارد از جنس حزن و حزن گریه ی بی اشک است! ناخودآگاه یاد عصر عاشورا می افتی و حزن زینب!
اینجا دلت پرمیکشد کنار قبر رسول خدا، معطر کنی روح را به عطر صلوات، اما اینجا سلام بر پیامبر حرام است!
آه که چقدر دلم هوای طنین صلوات های حرم رضا را کرده
اینجا دلت تنگ میشود برای یک قطره محبت صحن گوهرشاد
ولی دریغ ...
اینجا غربت است و غربت.
اینجا چشمانت در روضه، میان منبر و محراب، به دنبال باغبان میگردد.تنها دل خوشیت میشود چند اسم هک شده روی دیوار و دیدن زوار ایرانی و بس...
از باب جبرئیل که وارد شوی درب بسته خانه زهرا را میبینی
اما فقط دیدن است و اینجا هم ابراز محبت حرام...!
از مسجد تا خانه زهرا، راهی نیست و متعجب می مانی که چگونه فاتح خیبر، بارها زمین می افتد و از هوش می رود با شنیدن خبر تنها ماندنش بعد از زهرا
براستی چه میگفت با چاه آنکه ولی الله بود.گمانم او هم شکوه میکرد از بی مهری و جهل این امت
باب بلال را می بینی و باز هم یاد اذان آخر و زهرا!
از مسجد نبی که به سوی بقیع میروی، کوچه ایست که نیست!
اسمش بنی هاشم بوده و تو شنیده ای بارها حکایت مادر و پسر و سیلی و دیوار را. و هر بار آرزو کردی ای کاش دروغ باشد!
راستی اینجا همه چیز نشان از بانویی بی نشان دارد، انگار هرچه غم و اندوهست؛ از چادری خاکی نشأت گرفته
آرام به سمت بقیع می روی و میدانی که باز هم اظهار عشق حرام است و...!
ساعت ها پشت درب همیشه بسته اش می نشینی تا اینبار به زیارت قبوری بروی که قصه تکراری غربت را به روایت جدیدی برایت تکرار میکنند
و براستی چه روایت متفاوتی...
اینجا حتی اجازه نداری کتابچه دعایت را باز کنی! از همه چیز تو می ترسند اشک، سلام، صلوات، نجوا، کتاب دعایت، یک کلام از محبتت می ترسند با آن بیگانه اند.اینجاست که هل الدین الا الحب را وجدان میکنی غروب بقیع میخواهد دلت را از جا بکند.بغض هزار و چهارصد سال مظلومیت شیعه، یکجا می نشیند روی دلت. امان از دل علی
گمان کرده اند با یک دیوار می توانند میان مولی و عبد فاصله بیندازند ولی نمی دانند میانمان فاصله ایست از ما تا قلبمان; که فرمود:
آقا نمی دانم چرا یکهو دلم هوای تو کرد مثل کودکی که وقتی از همه ناامید شد پدرش را صدا میزند، شاید هم تو مرا یاد کرده ای
آقا اینجا محبت کالای نایاب است
انگار می دانستم اینجا طعم محبتت را ندارد، که دلم رضا به این سفر نمی داد
آقا بیا و دست نوازشی برسرمان بکش به جان مادرت زهرا دلمان گرفت از این همه بی مهری
راستی مولا جان کی میایی؟
مگر متولی مزار پدر، پسر نیست
آقاجان پس کجایی؟
نکند لباس تو هم مثل بال کبوتران بقیع خاکی است؟
شاید هم رفته ای به پای بوس مزاری که تنها زائرش تو ای
آقا نمی خوام به پهلو شکسته و صورت کبود و در و دیوار سوخته و ناله ای که درمیان آتش بی مهری، تو را صدا زد قسمت دهم پس تو را به قلب نازنین مادرت زهرا، تو را به گل روی بضعه رسول، تو را به بوسه پیامبر به دست و رو و سینه فاطمه، سلام ما را هم به مادرتان برسان بگو دلمان شکست پشت بقیع خانم
دست نوازشی به سرمان بکش به دل های خسته مان نگاهی کن
نکند آقا تو هم مثل ما اشک غریبی میریزی؟
آقاجان الهی بمیریم و اشک غربتت را نبینیم
مولا مگر ما مرده ایم
قبول دارم شیعه نیستیم اما محب که هستیم
آقا جان الا که راز خدایی خدا کند که بیایی...
پی نوشت:
گاهی باورمان نیست که عمرمان می گذرد به چشم برهم زدنی و حتی مجال سربرگردانی هم نمی شود تا مسیر طی شده را به نظاره بنشینی.
انگار همین دیروز بود؛ با چه شوق و ذوقی توشه سفر بستیم که مثلا حاجی شویم و مهمان خداییم در مدینه و مکه اش. و بگذریم که به حاجی لک لک بیش تر شبیه بودیم تا این اسم های قشنگ!
با کوله باری از گناه و نوامیدی رفتیم و راستش نمی دانم چطور برگشتیم! ( حال فعلیمان که بس خراب است)
فقط خوب می دانم که نشد که بشود!
و باز هم آرزوی سربه راه شدنمان ماند به دله ما و پدرمان
خودم به بهشت! اما بیچاره پدرمان عمریست (1141 سال و خورده ای) در حسرت آدم شدنمان منتظر مانده!
خودمانیم خدا هم عجب حوصله ای دارد...
۹۰/۰۴/۲۴
سیر کنم کو به کو
تا به سر کوی تو
با تو شوم رو به رو
خسته شدم از بهار
با گل و باغم چه کار
جز گل روی تو ام
نیست به باغ ارزو
تا صف مشحر دمد
بوی گل از بسترم
گر که به رویا شبی
با تو کنم گفتگو
ای پسر فاطمه (سلام الله علیها)
ای به فلک قائمه
بی تو حیات همه
بسته به یک تار مو
چند کشم از درون
ناله یابن الحسن (روحی فده)
چند ز خون جگر
چهره کنم شستشو
دل خوش به مستحبی هستیم که پاسخش واجب است ...
السلام علیک یا اباصالح المهدی ارواحنا فداه
التماس دعـــــــای فـــرج ...