آقا عیدت مبارک اما ...
نشسته ام اینجا زیر آسمان رحمتت، کنج حسرت قلبی مالامال ندیدن یار
می نگرم به لحظات پایانی ضیافتی که زود پایان یافت
و عالمی که همچنان روزه دار غیبت مردیست از جنس نور
آری چه غریبانه گذشت لحظه های تنگ جدایی و چه دلگیر بود که به میهمانی ای فراخوانده شدیم که نبودیم لایق دیدار میهمان اصلی
چه دشوار بود با چشمانی یتیم ندیدن پدری مهربان، به نظاره بنشینی هلال رمضان را و دشوارتر اینکه دست از پا کوتاه تر به انتظار نشستیم نظاره هلال عید را
و کجا عید است هنگامه پایان ماه رحمت؛ که موسم غبطه است و حسرت
غبطه به حال بندگان ره یافته و آزاد شده و حسرت به حال خاسر و ضرر کرده خویش
آری چه تلخ بود سحرهای بی تو.افطار نبود افطاری که تو بر سر سفره اش نبودی
و باز هم چه خالیست جایت کنج دل شکسته ام
ابوحمزه این رمضان هم صفایی نداشت بی تو
شب قدر هم نخواستیم جز تو را وبازهم نجات نیافتیم از ظلمت هجرت در سحری
نفس هامان پر نشد از شمیم بازدمت ای نازنین
چشمان گنهکارمان آرام نگرفت به تماشای دریای جمالت
انگار نماز عید هم قرار نیست اقامه شود پشت قامت حیدریت
نگو که از عیدی هم خبری نیست که نخواستیم جز نگاه پدرانه ات را.
نمی دانم میان نجوای سحرت, لا به لای قنوت وترت, دعامان کردی یا نه؟
اما بدان آقاجان
که دل خسته تریم از فراغت درپایان این ماه و نبودیم اهل میهمانی حضرت دوست
چه زود گذشت سحرهای بی تو
دلمان شکست کجایی یوسف زهرا؟
برهان ما را از زندان خویشتن یا مفک الاسری
آقا جان قدر ندانستیم و سفره برچیده شد. کوله بار گناهمان هنوز سنگینی میکند و جمع کردند بساط سفره رحمت را
رحم کن بر بیچارگی دل هایی که جلا نگرفت به شمیم رمضان
گلایه داریم از خویشتن خویش و شکوه به کجا بریم جز حریم دستان مهربانت
شکوه داریم آقا
شکوه از نفس اماره, که یک تنه ایستاد تا نرسیدیم به وصلت و هیهات که بازکنند غل و زنجیر ز پای ابلیس و یاور شود با شیطان نفس که دورترمان کنند از تو
پناه به تو ای خداوندی که به ضعفمان آگاهتری از خودمان
خدا می داند چقدر دلمان لرزید که گفتند ماه را دیدند و بازهم روشن نشد چشمان گناهکارمان به جمالت آسمانیت
افسوس, آنقدر که به آب و آتش زدیم تا رصد شود هلال ماه, اندکی در پی یافتن جمال قمر منیر نبودیم به تکاپویی اندک در تزکیه و خودنگهداریمان
آقا دعامان کن اگر ماه رمضان رفت با صاحب خانه باشیم دریکایک نفس های عمرمان
در این لحظات عید هم دست دعا به سوی معبود بلند کردیم و تنها تو را خواستیم
بازهم فریاد زدیم از سویدای دلی محروم از وصل محبوب که
الا که راز خدایی خدا کند که بیایی
و کاش شب این آرزو سحر گردد
و کاش مرد غزل خوان شهر برگردد
نه باید گفت
مردان غزل خوان شهر اینجاست نزدیک تر از ما به ما
ای کاش مردم شهر برگردند
ای کاش