ترس نوشت...
چه فرق می کند وقتی، طعمشان تکراریست!
تو که احصیناه کلُّ شیٍ فی امام مبینی و اهل حساب، کتاب!
حتما می دانی، 72 روز می گذرد از آخرین لاف های عاشقانه ام!
نه اینکه یادم رفته است که مولایی دارم مهدی نام؛ نه!
راستش را بخواهی، چشمِ دلم ترسیده!
شنیده بودم کربلا دیده، اوراق می شود و محزون؛
ترسو شدنم امّا؛ حکایتی دارد!
بین خودمان باشد؛
کوفی گزیده، از خودش هم می ترسد!
تا دلت بخواهد، خوف کرده ام!
من از حسین، حسین گفتن ها می ترسم!
از نامه ها می ترسم!
از لبّیک ها می ترسم!
از سینه زن ها هم، می ترسم!
اصلا از دعای آمدنت، می ترسم!
و از خودم بیش تر از همه، می ترسم!
از ظلمات نفس و عجب و منیّت ها!
از این نوشته های شلخته!
از رنگ و لعاب کوفی!
از لاف های عاشقی!
اصلا از طوبی محبّتم، می ترسم!
من از ناحیه می ترسم!
از شمارشگر ِ اربعین بیش تر!
و از بی عمویی، بیش تر ِ بیش تر!
اصلا بی تو،
از همه چیز می ترسم...
پ.ن: بین همه مخاطب های پست قبلی، که قرار است لا خوف علیهم باشند و لایحزنون؛ حسابی گشتم
اسم من نبود! پس ترسو می شوم و محزون!
تو که بیایی؛ خوف و حزن که سهل است؛ همه می روند!
بوی کوفه گرفت پ.ن !!!
که کنار پسر فاطمه هنگام اذان سحر جمعه ای از این ایام ،
پشت دیوار بقیع ، قامتت قد بکشد ، به دو رکعت صلواتی که نثار حرم و گنبد بر پا شده حضرت زهرا بکنی .
التماس