این وبلاگ هم برای مثل ِ منی، خوبی چیزی است والله، تا بی هیچ حساب کتابی، خالی کنم همه عقده هایم را، توی حیاطِ خلوتش!
اینجا کسی به کسی نیست تا یقه عملت را بگیرد؛ برای همه آنچه می گویی و نیستی!
هرچقدر هم که لاف بزنی، خبری نیست از میدان پرابتلای عمل!
بازار ریا آنقدر سکه می شود که کلی ملتمس دعا داری!
و تو وسط همه این احسنت ها و حسرت های صادقانه به حال ِ باحالی که نداری؛ خودت هم باور می کنی دروغ های بزرگت را!
همین می شود که یکهو دور برت می دارد و هوای منیّتی می افتد توی گلوی نفست!
تا به خودت بیایی مَشی مَرحاً می زنی میان ارض ِ وبلاگ های رفقا و آنقدر سیر فاخرانه می کنی میانِ آمال ِ نفسانی، که خودت را نزدیک ترین می بینی به تمام مختال های فخور و کم کمک دعوی الوهیت می زند به سر ِ هوای نفست!
خودمانیم، این وسط، اوسّای کریممان هم، بی تقصیر نیست!
اینقدر پوشاند و پوشاند و پوشاند، حَتَّى کَأَنَّهُ قَدْ غَفَرَ...
آنقدر به رویت نیاورد و نیاورد و نیاورد تا خودت هم باور کردی تمام ثناهای جمیلی که لستَ اهل له و نشرته...
او آبروداری کرد و کرد و کرد و تو هتاکی کردی و دریدی حدوداللّهی را که قرار بود فلاتقربوا لها
خلاصه آنکه، چند وقتی است بوی منّیتی عجیب، بدجور می زند توی ذوق ِ فطرتی خاک خورده ی معصیت و بدتر اینکه، اینبار منیّت ها، بوی سیب می دهند!
الهی، اَشکوا الیک، مِن نفسی که نه حسین می شناسد و نه برای حیرانی1 دیگران، حد و مرزی قائل است!
و آخر آنکه، به حرمت اسما اللّهی که با همه مطهّر بودنشان از رجس، نیّت ناخالص و عشق آبکی این مدّعی، نزول اجلالشان داد
دعایمان کنید تا رها شویم از خویشتن ِ خویش، که بس محتاجیم به این رهایی...
طالب حیرانی1 خَلقان شدی / دستِ طمع اندر الوهیّت زدی
در هوای آنکه گویندت زهی / رشته ای بر گردن جانت زدی

یتیم نوشت: امروز هم جمعه بود. مثل همه جمعه های قبلی!
اینقدر نیامدی و نیامدی، تا یتیمی کار داد دستمان بابا!
آرزو نوشت:
شنیده ام می برد تمام غم ِ عالم را، یکی گوشه چشم بابا،
دعا کنید نازنین نگاهش، مرا هم ببرد...
بعد نوشت: راست می گفت!
قرار نیست منیت ها با این رفتن ها بروند!