ولایت
قرار شد دین از سیاست جدانشود...
همان وقت که ابوسفیان ها از ترس جان ایمان آوردند،
همان وقت که ابو موسی ها علی(ع) را خانه نشین کردند
و آنگاه که دستان آسمان را در کوچه های مدینه بستند و خورشیدش را نیلی کردند
از همان روز ها بود که عده ای در سینه آهنگ مرگ بر اصل ولایت داشتند
در کوچه پس کوچه های تنگ وتاریک تاریخ، تو فریاد میکشیدی و میگفتی انا السبیل ولی باز بیراهه میرفتند، میگفتی این تذهبون.انگشت هاشان را درگوش فرومیبردند
ضجه میزدی که آی مردم منم اولوالامر، منم مزد رسالت ،منم قرآن ناطق
آه ولی هیچ کس گوشش بدهکار این حرف ها نبود .
راستی مگر سکولاریسم را به تو تعارف نکردند ؟مگر نگفتند بیا بیعت کن؟
تو که دلت برای حکومت لک نمیزد...
ودر کربلا
اصلا مگر نمیدانستی خودشان را به خواب زده اند؟ پس دیگر ندای هل من ناصر ینصرنی ات برای چه بود؟ چه باید میکردی از دست این جماعت نادان نماز خوان پیشانی پینه بسته ی بی تو( بی ولایت)
تو که دنیایی نداشتی که به خاطر حفظش قدرت بخواهی .از چه میترسیدند ؟میترسیدند تو رهبر شوی و زور بگویی ، میترسیدن بار خودت را ببندی ؟میترسیدند اطرافیانت به نان و نوایی برسند؟ نه پس چه مرگشان بود که نگذاشتند تو آنجا که شایسته است آنجا که لازم است بنشینی؟
چه باید میکردی؟و تو باز هم تنها ماندی !
1400سال بعد باز هم گفتند ولایت با مرگ پیامبر تمام شد...
باز هم هلهله زنان و پایکوبان شعر مرگ بر اصل ولایت سر دادند اما این بار غافل از آنکه: