29 سال بعد در کنار کرخه
قبل از حرکت نمیدانستم کجا میرویم. یعنی نمیدانستم کجای خوزستان میرویم. یک نفر هم از شلمچه زنگ زد که اینجا شایع شده رهبر آمده شلمچه. فقط میدانستم میرویم جنوب، همین. سوار مینیبوس که شدیم موبایلها را جمع کردند و دیگر خودمان بودیم و خودمان.
هواپیما بلند شد و موقع نشستن مهماندار گفت: به فرودگاه دزفول خوش آمدید. آن موقع به دست و پا افتادیم و مناطق عملیاتی نزدیک دزفول را بررسی کردیم ولی به نتیجهای نرسیدیم.
هوا گرم بود، آن موقع شب 27 درجه. با اتوبوس رفتیم به هتل. من که پدرم یک عمری افسر نیروی هوایی بود، میدانستم پایگاههای نیروی هوایی چیزی به اسم هتل ندارند. جاهایی هست که مامورین را یا کادر نیروی هوایی که مسافرت میکنند را اسکان میدهند ولی هتل نیستند. حداکثر چیزی شبیه مسافرخانهاند.
بقیه ولی خوشحال بودند که نمردهاند و یکبار هم همراه رهبر رفتهاند جایی و شب را در هتل میمانند! راهنمایی شدیم به طبقه چهارم، بیآسانسور. اتاقهای دو نفرهای که فقط دو تا تخت داشت و دو تا پتو و قالیچهای کوچک و یک جا لباسی سرپایی. دو جفت دمپایی پلاستیکی هم بود که یک جفتش لنگه به لنگه بود. دستشویی و حمام هم به صورت مشاع در راهرو. رفقایی که سربازی رفتهاند میدانند این چیزهایی که ما دیدیم تقریبا همان سربازخانه است فقط تختها دو طبقه نبود!
یکی از رفقا قرار بود با سردار باقرزاده مصاحبهای بکند برای سایت. او از همه اعصابش داغانتر بود. نمیدانست خودمان کجاییم، باقرزاده کجاست. با هر ترفندی بود با سردار تماس گرفت و راهی شد به آدرسی در بیابان تا سردار پیدایش کند و جایی برای مصاحبه پیدا کنند. رفیقمان رفته بود و در تاریکی شب وسط بیابان، رسیده بود به جایی که چند نفر از بچههای ستاد راهیان نور برای دیدار رهبر داربست میزدند و ساعت 12.5 شب برای شامِ آن بچهها، سمبوسه آورده بودند و البته با سردار باقرزاده مصاحبهاش را انجام داده بود. میگفت باقرزاده از شدت خستگی وسط مصاحبه دو سه بار چشمانش رفت و برگشت و آنجا فهمیده بود دیدار، در منطقه عملیاتی فتحالمبین است، دیدارِ فردا صبح. ما شنیده بودیم رهبر شاید برود طلاییه اما انگار رهبر گفته بودند «من از منطقه فتحالمبین خاطره دارم و خودم آنجا بودم؛ برویم آنجا».
خلاصه هر طور بود آن شب را با صدای جیرجیر تختهای اتاق 423 هتل پایگاه هوایی به صبح رساندیم. اتاقهایی که ساعت نداشت. ما هم که به خاطر داشتن موبایل، ساعت نمیبستیم. و حالا هم که موبایل نداشتیم، هر وقت میخواستیم بفهمیم ساعت چند است یا باید در ِ یکی دو اتاق دیگر را میزدیم یا لپتاپ رفیقمان را روشن میکردیم و ساعت را میدیدیم. به هر حال صبح نماز خواندیم و راه افتادیم.
نیم ساعت از کسر خوابم را در اتوبوسی که به محل دیدار میبردمان، جبران کردم. اتوبوس که ترمز زد بیدار شدم. هیچ اثری از پلاکارد و خوش آمدگویی به رهبر آنجا نبود. هنوز مطمئن نبودم که آمدهایم همانجا که باید میآمدیم! کاروانها از اتوبوسهایشان پیاده میشدند و جوانها و نوجوانها شعرخوانان میرفتند سمت محوطه. یک پاسدار هم یک بلندگوی دستی روی دوشش انداخته بود و میگفت: دوربین عکاسی، موبایل، ناخنگیر، چاقو، اشیای ممنوعه، ممنوعه. تحویل بدید لطفا. اگر ببرید همراهتان، برتان میگردانند. میکروفونِ بلندگو را هم از جلوی دهانش کنار نمیبرد: آهای دوست عزیز مگر نگفتم موبایل نبر؟ ببین برای اونجا ترافیک درست کردی.
همراهان ما هم از اتوبوس پیاده شدند با دوربینهای عکاسی و فیلمبرداری و سهپایه و وسایل جانبی دیگر. جمع شدیم و حرکت کردیم به سمت ورودی محوطه. پاسداری که با بلندگوی دستی اطلاعرسانی میکرد تا ما را دید از همان پشت بلندگو گفت: دوربین، موبایل... ئه ئه! آقایون شما دیگه خیلی ممنوع هستیدها.
وسایلمان از خودمان بیشتر بود. از جای دیگری وارد شدیم و پیاده گز کردیم تا محل یادمان شهدای فتحالمبین که مردم و جوانها ایستاده بودند در صف بازدید بدنی. نوجوانی به دوستش با زبان ترکی گفت: حالا اینقدر لفتش میدهند که آقای خامنهای مییاد و ما نمیبینیمش. به یکی از دوستان گفتم: اینها میدانند که رهبر قرار است بیاید اینجا؟
گفت: نه، حدس میزنند. پیش خودم فکر کردم چرا ما نتوانستیم حدس بزنیم ولی اینها حدس زدهاند.
پسربچه 10- 11 ساله دیگری بلند به آنهایی که مردم را بازدید بدنی میکردند گفت: بابا تیر غیب که با خودمان نداریم، بذار بریم. مردی هم که دختر حدودا سه سالهاش را بغل کرده بود به او میگفت: الان میریم باباجان عجله نکن، الان میریم آقا را میبینی.
تقریبا همه کسانی که توی صفها بودند میدانستند رهبر قرار است بیاید!
وسایلمان را از دستگاه رد کردیم و داخل شدیم. آنجا دیدم همان مرد دارد دختر بچهاش را آرام میکند. دختر گریه میکرد و وسط گریه هم چیزهایی میگفت که فقط پدرش میفهمید. مرد گفت: باباجان اشکال نداره، مگه نمیخوای آقا را ببینی خوب باید عروسکت اینجا بمونه. بریم یکی دیگه برات میخرم.
دخترک همچنان گریه میکرد. مرد گفت: اصلا بیا بریم آقا که آمد، به خود آقا بگو عروسکت را گرفتند. جلو رفتم دست به چانه دخترک گرفتم و گفتم: عموجان اشکال نداره، موقع برگشتن عروسکت را بردار. دخترک ولی به حرف ما توجهی نمیکرد. اشک از گوشه چشمهایش در میآمد و روی صورتش سر میخورد پایین. دلم برایش سوخت. همین طور برای پدرش که تقریبا هیچ راهی برای آرام کردن دخترک پیدا نمیکرد و این حال را فقط کسانی میفهمند که دختر کوچک داشته باشند. نمیتوانستیم بایستیم و باید میرفتیم. دخترک ماند با پدری که جلویش نشسته بود و زانویش را زمین گذاشته بود و سعی میکرد آرامش کند.
مردم از صبح آمده بودند و وقتی بو برده بودند که رهبر هم قرار است بیاید، مانده بودند. وقتی رسیدیم فهمیدیم جایی به اسم جایگاه عکاسها وجود ندارد که طبق معمول من هم همراه آنها بروم آن بالا و از آنجا مردم را ببینم. اطراف را از نظر گذراندم و فکر کردم اگر بروم بین داربستها، آنجایی که چند نفر پاسدار همیشه مینشینند برای کنترل جمعیت، خوب باشد. به یکی از مسوولین گفتم و او هم قرار شد هماهنگی کند.
سردار باقرزاده هم آمد. خوشحال بود و سرحال. داشت با یکی دو نفر از خبرنگارها صحبت میکرد که رفتم و کنارش ایستادم. یک نفر پرسید: سردار این عملیات فتحالمبین از کجا تا کجا بوده؟ ما هر جا میرویم میگویند منطقه عملیاتی فتحالمبین بوده. سردار هم قلم و کاغذ من را از دستم کشید و یک جایش نوشت: حد فاصل رودخانه کرخه، پل نادری، فکه، مناطق اطراف دهلران و جبل حمرین. بعد گفت: این پل نادری همانجایی است که بچههای ما جلوی پیشروی عراقیها را گرفتند و نگذاشتند از کرخه بگذرند.
جایگاه بر روی یک تپه بنا شده بود. پشت آن، هنوز آثار سنگرهای حفرهروباهی که ابداع صهیونیستها بود و عراقیها آن را ساخته بودند، وجود داشت. سردار باقرزاده قبل از ورود آقا، آنها را به ما نشان داد و گفت: وقتی عراقیها داخل این سنگرها میرفتند، دیگر هیچ بمب و موشکی به آنها کارساز نبود. هنوز آثار بعثیها بر روی دشت عباس بود.
دیگر نزدیک آمدن رهبر بود. رفتم و با هماهنگی یکی از محافظها بین داربستها ایستادم. تا چند دقیقه به پاسداری که کنارم بود توضیح میدادم برای چه اینجا هستم و طبق معمول قانع هم نشد. آخرش برای اینکه ماجرا را تمام کنم گفتم: شما وظیفهای دارید و من هم. گاهی کارهای ما با هم تعارض دارد. گفت: پس قبول داری در انجام وظایف ما اخلال میکنی. گفتم: نه منظورم این است که شما در کار من اخلال میکنید!
یک مداح که نقش مجری را هم بازی میکرد، آمد پشت میکروفن و کمی برای مردم صحبت کرد و ازشان خواست آرام باشند و کمی عقب بروند و بنشینند. جوانی که آنطرف داربست بود، از من پرسید: این حرفها را به ما میگوید؟ گفتم: فکر کنم. گفت: خودش جایش خوب است، پشتش فشار نیست میگه برید عقب.
گاهی مینشستم که یادداشتی روی کاغذهایم بنویسم. دیدم زیر پاهای مردم، عاقلهمردی با شرایط ناجوری نشسته است. گفتم: عمو جان چرا اومدی جلو؟ عقب میماندی خوب. گفت: گیر افتادم. از ساعت هفت و نیم صبح آمدم، خلوت بود آمدم جلو. از ساعت 9 دیگر نتوانستم از جایم تکان بخورم. ساعت را از یک نفر پرسیدم نزدیک 12 بود. بلند شدم دیدم جوان پاسداری که وظایفمان با هم کنتاکت داشت، با کسی درگیر است. گویا توی دست او موبایل دیده بود و بهش گیر داده بود. مرد میگفت سرهنگ سپاه است و عضو ستاد مرکزی راهیان نور ولی جوان پاسدار گوشش به حرفهای سرهنگ بدهکار نبود. میگفت باید موبایلش را بدهد. آنقدر کَلکَل کردند تا یکی از محافظها آمد و موبایل سرهنگ را گرفت.
حواسم به سرهنگ بود که یک نفر از پشت داربست زد روی شانهام. گفت: آقا شما خبرنگارید؟ تو را به خدا بنویس این نماینده ما پدرمان را درآورده. سه تا رئیسجمهور توی این مملکت عوض شده ولی اون هنوز نماینده است. از 20 سال پیش تا حالا اولین باره که میبینمش. اوناهاش اون جلو نشسته. خبرهاش همه از دربند و ولنجک تهران میرسه. اینجا پیداش نمیشه که. گفتم: خوب خودتان بهش رای دادید. گفت: نه بابا روستاهای اطراف به خاطر پدربزرگش که آدم محترمی بوده رای میدن بهش... جوان حرف میزد و گله میکرد. پرسیدم از کجا خبردار شدی رهبر میآید. گفت: بچههای هیات دیشب پیامک زدند. وسط حرفهایمان یک دفعه جایگاه شلوغ شد مردم شروع کردند به شعار دادن. فارسی و عربی قاطی شد.
از شهدا یاد کردند، از مردم خوزستان و مسافران راهیان نور تشکر کردند. گفتند بازدید از مناطق جنگی کار خوب و با برکتی است. از نقش جوانان دوران دفاع مقدس گفتند و البته از جوانهای امروز که دست کمی از آن جوانها ندارند. وقتی رهبر از جوانها تعریف کرد، چنان صدای تکبیری بلند شد که پرده گوشمان زنگ زد.
رهبر ایستادگی امروز مردم را با زمان جنگ مقایسه کرد و گفت: «گاهى اوقات جنگ نظامى آسانتر از جنگ فکرى است؛ آسانتر از جنگ در عرصههاى سیاسى است. ملت ایران نشان داد که در جنگ عرصههاى سیاسى و امنیتى، بصیرتش و ایستادگىاش از ایستادگى در جنگ نظامى کمتر نیست.»
رهبر یکجای صحبت به جمعیت گفت: «جوانهای عزیز، فرزندان من که اکثرتان آن موقع نبودید، این سرزمین زیبا یک روزی زیر پای چکمهپوشان دشمن بود و تبدیل به جهنمی از آتش شده بود... من قبلا در زمان جنگ اینجا آمده بودم و حضور دشمن را دیده بودم... آن چه ملت شما را نجات داد ایستادگی جوانان دلاور بود». و جوانها دوباره تکبیر گفتند.
حرفهای رهبر که تمام شد و به دعا رسید، یک نفر صدایم زد و من رفتم پشت جایگاه. گفت: «آقا احتمالا قرار است بروند جایی را هم ببینند. همان جایی که اول جنگ خودشان آمده بودند». گفتم: خوب؟ گفت: «خوب تو هم قرار است بیایی». دیدم رهبر از پشت جایگاه بیرون آمد و قدمزنان از تپه رفت پایین.
ماشینها راه افتادند و ما از جاده خاکیای که بین رملها بود، میگذشتیم. گرد و خاک ماشینهای جلویی باعث میشد چیزی نبینیم. هوا گرم بود و نمیشد پنجرهها را هم از گرما باز کرد. ماشین توی چاله چولههای جاده خاکی بالا و پایین میشد و ما هم طبعا بین زمین و هوا بودیم. گاهی نه ما و نه راننده چیزی را نمیدیدیم؛ ولی اگر میایستاد، راه افتادن دوباره در خاکهایی که ماشینهای جلویی حسابی نرمشان کرده بودند، بعید بود. کمی جلوتر گرد و خاکها خوابید. دو سه نفر که از چهره و لباسشان محلی به نظر میرسیدند وسط دشت بودند. پرده را کنار زده بودم و نگاه میکردم. یکیشان کف دستهایش را دو سه بار به هم زد و استفهاما و با اشاره پرسید: «رفت؟» و منتظر جواب ما نشد و با یک دست به پشت دست دیگرش زد و سرش را تکان تکان داد.
ماشینها افتادند در جاده آسفالت و فرصت شد پنجره را باز کنیم و نفسی بکشیم. از کنار مردمی که آمده بودند مراسم، رد شدیم. و آنها نمیدانستند رهبر با این ماشینها میرود یا با بالگردهایی که بعد از مراسم بلند شدند. بعضیها از گرما زیر اتوبوسهای پارک شده رفته بودند تا از آفتاب در امان باشند. کاروانِ ماشینها در جادهی آسفالته میرفتند سمت جایی که نمیدانستم کجاست.
اطراف رهبر باز هم پر شد از فرماندهان آن دوره جنگ و این دوره نیروهای مسلح. استاندار هم بود. با پررویی خودم را رساندم جلو و دیدم رهبر به آقای موسوی جزایری دارد ماجراهایی را تعریف میکند: «... آن بالا از آن ارتفاعات مشرف بودیم به این دشت. عراقیها این طرف مستقر بودند». یکی نفر پرسید: «با ظهیرنژاد بودید؟» رهبر پاسخ داد: «بله. بنی صدر هم بود وقتی رفتیم آن طرف... این هم کرخه است». بعد هم رو کرد به آقای جزایری و گفت: «آن صالح مشطط که گفتید این طرف است یک مقداری پایینتر» و اشاره کردند به انتهای رودخانه.
همین موقع سرلشگر سلیمی، فرمانده سابق ارتش هم آمد. رهبر تا سرلشکر سلیمی را دید لبخند زد و با خنده، رودخانه را نشان داد و گفت: «کرخه است دیگه... کرخه». سرلشگر سلیمی آهی کشید و گفت: «قدم به قدمش خاطره است اینجا». رهبر یک طرف رودخانه را با دست نشان داد و گفت: «تمام منطقه اینجا نیروهای خودی گسترش پیدا کرده بود؛ یادتان هست، تمام اینجاها». سرلشگر سلیمی سر تکان داد و گفت: «بله آقا، بله». رهبر ادامه داد: «آن عکسی که داریم توی سنگر که ورشوزاده و اینها هستند شاید مثلا صد متر، دویست متر از پل آنطرفتر است. الان داشتم همان را میگفتم برای ایشون». سرلشگر سلیمی رو به بقیه جمع ادامه داد: «آن بنده خداها امکاناتی که خودشان را برسانند تا اهواز نداشتند. رفتیم داخل خانه و آقا رفتند آنجا، وضو گرفتند، دعا کردند.»... رهبر گفت: «بله آنجا کرخه کور بود، نزدیک اهواز...».
رهبر روی پل کنار نرده ایستاده بود و پشت به رودخانه؛ بقیه هم دورش جمع شده بودند و گوش میدادند. وقتی خواست برود، همه جا به جا شدند. بچه یکی از همراهان هم آنجا بود. رهبر به بچه اشاره کردند و گفتند: «مواظب باشید این یک وقت گم نشود». ما هم برگشتیم سوار ماشینها شدیم و حرکت کردیم به سمت پایگاه هوایی. برنامه دیگر تمام شده بود.
خلبان دیگری دخترکی به بغل داشت آن را آورد و کنار رهبر ایستاد. رهبر دخترک را بوسید. دخترک همراه خلبان برگشت. رهبر پایش را روی پلکان هواپیما که گذاشت خلبانها و فرماندهها احترام نظامی گذاشتند. دیگر رهبر را نمیدیدم ولی احتمالا از پلکان بالا آمده بودند که صف نظامیها به هم خورد.
هواپیما موتورهایش را روشن کرد و رفت سر باند. وقتی سرعت گرفت که پرواز کند، یادم آمد کسر خواب دارم صندلی را خواباندم و خوابیدم.
خیلی واسم جالب بود تا حالا این قسمتا نخونده بودم وا عجبا که عجب اتفاقات شگفتی واستون می افته
وقتی داشتم می خوندمش متنش منا یادکتابایی مثل دا,ارمیا می انداخت
اولش فکرکردم داستان خیالییه...