سلام آقای خوب لحظات تنهاییم!
دوباره وامانده از همه درهای بسته و خسته از هوای نفسی که دیگر به اسمش هم آلرژی گرفته ام؛
با سری پایین افتاده از شرم، به درگاه دست های مهربانی آمده ام که برای امثال منی، 24 ساعته وقت ملاقات میدهد؛ آنهم بدون وقت قبلی! ویزیتش هم برای اهالی چرک کف دست؛ رایگان است. دلی شکسته می خواهد و نهایتا یک وضوی با عشق!
از آنجا که برای گفتن از تو، بهانه زیاد است این بار ساعت 3.13 روز ولادتت را دست مایه دل نوشته ای کردیم تا حداقل اسممان بین خریداران یوسف باشد و نیک می دانیم که نداریم بهایی درخور برای خریدن یوسف آفرینه عالم
و بازهم با بیتی شروع میکنم که مهمان همیشگی دلنوشته های من است!
دارد زمان آمدنت دیر میشود/ دارد جوان منتظرت پیر می شود
مولا جان همه حرف های امروزم مزه اش تکراریست اما چه میشود کرد
گرچه در علم و و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده و «عقل» تکرار را نمی پسندد؛ اما «احساس» تکرار را دوست دارد.احساس با تکرار جان می گیرد
اما می دانی، این روزها زمزمه هایی به گوش رسیده از لباس خون آلود یوسف!
شایعه شده یوسفی در چاه است.
شرمنده زبان قلمم نچرخید؛ یوسفی در راه است!
و خودم هم حوصله شرح و تفسیر ندارم که بگویم؛ چاه یوسف، مثلا جهل و بیخیالی ماست و و نعوذبالله خودمان در چاهش کردیم. فرض محال که محال نیست، شاید در خیل برادران یوسفیم و هنوز، بینامین هامان 313 نشده اند.
یا به روایت دیگر، نکند تخلف کردیم از قوانین مهندسی انتظار با رشوه و باج های معصیت! و راه را اینقدر طولانی و پرپیچ خم احداث کردیم که یوسفمان 1141 سال است در راه است و تازه انگار خبر آمدنش دارد می آید!
و چه دردناک که دیری نباشد، بشنویم؛ خبر عزیز شدنش را، در سرزمینی که اهالی اش، یوسف شناس اند و قحطی زده و دست از پا درازتر، آنچه خود داشتیم ز بیگانگانی که مقرب شده اند تمنا کنیم و نوای یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضّر را با حسی سرشاز از شرم، بر لب داشته باشیم!
( کاش نام ظاهری شیعه فریبمان ندهد تا از نصرانی و اهل و سنت و دیگری و دیگری عقب بمانیم که دوره، دوره ی، السابقون السابقون است و بگذریم که چند وقتی است بعضی ها ازمان سبقت های ناجور گرفته اند و ما خوابیم!)
بازهم بگذریم که متبحر شده ایم از گذر کردن.
از چراغ قرمز راهنمایی رانندگی گرفته، تا چرغ قرمز تلک حدودالله ای که قرار بود فلا تقربوا لها !
کاش از این تابلوهای ایست!، یکی دو تا، توی عمرمان می زدند تا حداقلی کمی با احتیاط عبور کنیم!
کاش اینقدر که دلمان را برای نذری ها صابون می زیدم و ذوق میکردیم برای دیدن چراغانی های میلادت ، صابون تقوا می زدیم بر این دل های هوس بازه سراپا غرور و لحظه شماری می کردیم برای دیدن لبخند رضایتت
خلاصه کلام؛ یوسف زیبای فاطمه
مثل همیشه محتاجیم مولا
محتاج دعاهای پدرانه ات
خودت بهتر می دانی که محتاج چه ایم؟
شاید نیازمند خانه تکانی دلی غبار گرفته ایم؛ که صفحه سفید فطرتش، این روزها، در سیاهی ظلمات جهل و عصیان، مچاله شده!
و گمانم چنین فاجعه زیست محیطی را هیچ سفید کننده ای نتواند پاک کند جز؛ سوختن بر حسینی که اشک بی مقدارمان چو نام او گرفت؛ جلادهنده هر تاریکی است و امروز بیش از هر روز نیازمند حسینی بودنیم
ای کاش میان گردگیری دلمان نشانی از یاد گمشده ات بیابیم! مگر نگفتی قبورنا فی قلوب شیعتنا
( و البته بگذریم که از ما تا شیعه شما، راهی است از ما تا شما، که اگر به ما باشد راهیست 1141 ساله و اگر به شما باشد راهی نیست!)
ای کاش بپذیری مرا اگرچه نیستم لایق پذیرشت لیکن حسن اهل کرامت مصاحبت با بینوایان و در راه ماندگان است
پس ببخش بر ما بی مهریمان را به قبول اعترافمان به ضعف خویش و رحم کن بر بیچارگی یتیمان پدر ندیده ای که هرچه آمد به سرشان ز سنگینی بار ندیدن پدر بود
بازگرد که سخت محتاجیم
لحظه ای بنشین کنار خسته دلان گم شده تا روایت کنند برایت ایام سخت نبودنت را
نه به گمانم تو بوده ای و هستی چشمان دل ما بسته شد به گناه
و ای کاش، این دل پر از ای کاش، به ای کاش هایش برسد!
و کاش شب این آرزو سحر گردد
و کاش مرد غزل خوان شهر برگردد
نه باید گفت مردان غزل خوان شهر اینجاست نزدیک تر از ما به ما
ای کاش مردم شهر برگردند
ای کاش!
و ای کاش زوده زود، بشنوند عالمیان نوای نازنین مردی خدایی که نه او بر کعبه که کعبه بر او تکیه خواهد زد
آری وعده الهی نزدیک است باید مهیا شد برای لبیک نوای
یا اهل العالم انا بقیه الله . . .