بسم ربّ العشق
عاشقی میگفت؛ عاشقان بهانه جویان وصل اند؛
عاشقی اگر برای ما لاف ِ بزرگی است؛ پریشانی ِ چشمانمان گواه ِ انعکاس ِ عنایت ِ محبت ِ توست!
امشب اما برای من، پر است از بهانه های عاشقی
اصلا امشب آمده ام تا با ضریح ِ نو نوارت همه ی سنگ های دلتنگی را واکنم و قول و قرارهای شبانه ی پریشانی را بگذارم و نام سیاهم را در صف اولین ِ زوار ِ ضریحش سیاهه کنم
پس حضرت ِ ضریح؛
امشب را باید سراپا گوش باشی و چشم؛ دل بدهی و دل بشنوی که حرف های ناگفته زیادند ...
پس علی الله ...
آهای تویی که حضرت ِ خدا؛ هر تکه ات را از گوشه گوشه ی عالم دستچین ِ یداللّهی کرده است تا تبرّک ِ دردانه ی وتر الموترش باشی؛
اول سلام!
سلامی از جنس ِ همه ی سلام هایی که از شام 10 ام محرم سال 61 هجری تا همین امروز ِ 1443 امین سال ِ غیبت حضرت منتقم (عج) صبح و شام، فطرس وار به سوی مضجع ِ شریفش رهسپارند ...
سلامی به دل سوختگی شام های غریبانه ی خیام های سوخته
و سلامی به وسعت دلتنگی حضرت ِ خواهر
جناب ضریح؛
حتما می دانی که ضریح بودن و ضریح ماندن ادبی دارد و آدابی
آداب ضریح داری را اما باید از مزار خاکی ارباب و واژه واژه ای که حضرت ِ سجاد بر تربت ِ پاک ِ حسین نوشت بیاموزی
السّلام علی الحسین الّذی قتلوه عطشانا غریبا ...
اینجا وادی عطش هست اما خالی از باران ِ عشق نیست
کربلا مدفن ِ عشق نیست!
کربلا آتشفشان ِ خروشان و چشمه ی همیشه جاری و ساری عشق است!
کربلا قبلگاه دل های عشّاق است از بس که قدمگاه مادر است!
و تو از امروز میزبان حائری و الحائر، و ما ادراک ما الحائر؟
پس حواست باشد که با همه ی وجودت و با همه ی ذرات و ریزذراتت، باید ضریح باشی برای جگرگوشه ی مادر!
یادت باشد تو، همین تویی که برای ذره ذره ات نذر داده اند و جان داده اند؛ باید نائب الزیاره ی هرشب ِ عاشقان باشی که میدانی و نمی دانی
باید نام و نشان ِ همه ی بوسه های رسیده و نرسیده، همه ی دست های گره خورده و نخورده، همه ی دل های تبرّک شده و نشده؛ برای روز مبادای یوم الحسرة امین باشی
راستی حسرت ِ کربلا ندیده ها یادت هست؟
یادت باشد اینجا گردگیری ِ غبار ِ تربتت را جز به پلک های همیشه بارانی عشّاق نسپاری
یادت باشد به حکم ِ کلّ قد علم صلاته و تسبیحه؛ اینجا صلاة و تسبیح عالم ندای وا حسینای زینبی است
و یادت باشد مزار حسین، مزار ِ خیلی هاست و در میانه ی این خیلی ها، یکی هست که خیلی آسمانی است!
یکی نشان به این نشان که چشمان ِ نازنینش صبح شام مزین است به خون - اشک های ناحیه ای
شب های جمعه اگر دیدی و اگر شناختی؛ باید قوانین علوم تجربی را برای اهلش بگذاری که کربلا محلّ تحقق امرهای کن فیکونی است!
باید تو پابوس حضرتش باشی به گل بوسه های انتظار
باید به اندازه ی همه آروزهای مستجاب ِ سه تایی عشّاق در زیر قبّه، ذکر عجّل لولیّک بگیری و سراپا تماشای جمال ِ مه وارش شوی
باید فطرس ِ سلام ِ همه ی یتیمکان ِ پدر ندیده باشی و نائب التّماشای حضرت ِ بابا
خلاصه جناب ِ ضریح،
از امشب که تو حائل و واصل عشّاق به عشقی؛
ما پارچه ی سبز محبت ِ اضظرارمان را به دانه دانه ی پنجره ها و شعبه های حسینی ات دخیل ِ انتظار زده ایم تا حضرت امّن یجیب را به شفاعت ِ یا کاشف الکرب؛ دعای تعجیل منتقم کنیم ...
اللهمّ عجّل لولیّک الفرج
نقل مضمون از اهل دلی:
شادی دل ِ پور حیدر، امین ِ مادر، غریب کسا، حضرت ِ حسن مجتبی (علیه السّلام) صلوات ...
هرچقدر هم که ارتباطات خوانده باشی و عناصر ارتباط را موشکافی کرده باشی و اصطلاحات ِ فرنگی ِ اومانیستی را بلغور کرده باشی؛ بازهم بعضی وقت ها هست که بعضی حال ها و بعضی ارتباط ها و بعضی مبهوت شدن ها، فهم ناشدنی اند!!!
اصلا بعضی وقت ها هست که آدم ها با همه ی ادعاهای خودساخته شان، گیج میشوند و مبهوت میشوند و در سعی و صفای شوق و خوف، مضطرّ ِ مقام ِ سکوت اند!
بعضی وقت ها هست که دست ِ یداللهّی ِ حضرت ِ غیب، تیر ِ لطفی را از چلّه ی کمان ِ رحمتش، به سمت ِ قلب های خاک گرفته از روزمرگی ِ نابنده هایش نشانه ی محبت می رود و به حکم و ما رمیت اذ رمیت و لکنّ الله رمی، صاف میزند وسط قلب ِ سیاه ِ بی اویی ات!
و آنوقت است که دست ِ نامضطرّ ِ تا زانو در نجاست ِ غفلت فرورفته ات را، به بهانه ی یک سیب میگیرند و این دست گیری های کربلایی برای من، میشود شأن نزول بارش حضرت ِ باران پس از قحطی ها و خشکسالی های فراموشی ِ عطش های کربلا که هم اوست که ینزّل الغیث من بعد ما قنطوا ...
ظاهرش این است که ظاهرسازی ها و تقدیرها و نبودن برخی رفیق ها و خیلی چیزهای دو دوتا چارتایی دیگر، منجر میشود بر سیاهه شدن نام ِ سیاهت در جمع 72 خادم الارباب ِ بوی سیبی!
باطنش اما برای من، پر است از شوق ها و خوف های ناشناس!
شوق ها اگر در قاموس ِ تنگ واژه ها نمیگنجند؛ خوف ها را نیز حضرت ِ ستّار اذن ِ سیاهه کردن نمی دهد!
همین قدر بگویمت که حسّ غریبی* است خوانده شدن در جمع خدّام الحسین، وقتی بر نالایق ترین بودنت واقفی ...
* و حسّ ِ غریب را شاید بشود تأویل کرد به جنس ِ نگاه های زیرچشمی و ملتمسانه ی عطش های کویر، به مرحمت ِ ابرهای بارانی ...
حسّی پر از امید
و ناخالی از یأس های خودساخته!
فاغثنی یا حضرت ِ بـــ ا ر ا ن** ...
**هرچقدر هم کـــویر باشیم؛
لایوم کیومک یا حضرت ِ بـــ ا ر ا ن!
گفت عـــ طــ شـــ ِ بـــ ا ر ا ن چه صیغه ایست؟
گفت صیغه ی تشنگی ِ بـــ ا ر ا ن است؛
در کویر بی محبتی های کــ ر بـــ لـ ا؛
بسم الله ِ کربلا:
بعضی نوشتن ها مقدمه دارند، آداب دارند، رخصت طلبیدن و اذن گرفتن دارند
باید وضوی طهارتی گرفت و بعد از ذکر ِ یا سریع الرّضای استغفار، رو به قبله ی دل های شش گوشه کرد و سلام ِ زیارت ِ شب ِ جمعه ای داد و جناب ِ صاحب (عج) را به گل ِ روی حضرت مادر (سلام الله علیها) قسم داد تا به گوشه نگاه کریمانه ای، قلم شکسته ات را روح حیات ِ حسینی ببخشند که اگر اوست وجه خدا، کلّ من علیها فان است و وجه الله ِ حـ سـ یـ ن باقیست ...
امشب اما با همه شب های دنیا فرق دارد و اصلا از جنس دنیا نیست که کاروان ِ عشق ِ حـ سـ یـ ن در راه کربلاست
امشب قیام ِ صلاة شبانه گرامی دخت حیدر کرّار نشسته نیست و بانوی سه ساله ای میان ِ آرامش شب های پرستاره ی کویر، در دامن ِ پر امن ِ حضرت عمو رویای شیرین ِ سفر می بیند
امشب علی در گهواره ی سیرابی، مست ِ لالایی رباب است و اشبه ِ مردم به احمد حدیث ِ عشق ِ کسا را به آوای داوودی می خواند و دستان حضرت عمو پر است از علم های عشق ِ حـ سـ یـ ن
و امشب را که حضرت ِ ارباب، قیامت ِ قامت ِ علی را زائر است؛ زینب زائر ِ جمال ِ زائر ِ علی است !
خلاصه بگویمت؛ امشب همه چیز خوب است و عمو هست و علی هست و ناصر هست و آب هست و عـ طـ شـ نیست ...
نزول ِ عشق:
کاروان در راه بود که ذوالجناح ایستاد!
تو گویی بوی غریت ِ این خاک ِ غریب زیادی آشناست!
اینجا نه غاضریّه است و نه نینوا
نه شاطی الفرات است و نه عموراء
اینجــــــا کــــ ر بـــــ لــــ ا ست
و کربلا همانجاست که آدم و سیلمان و ابراهیم و همه ی انبیا و اولیا را به بلایی آزموده اند و در این بزم عشق بازی خدایی، حسین فدیه ی تمام ِ نقص های خودساخته ی ذبحُ اللّهی است که و فدیناه بذبحٍ عظیم!
و کربلا همان وادی ناامن شده از دستان ِ قلم شده ی حضرت ِ امن است ...
آری؛ اگر فرات ذره ای از مهریه ی غصب شده ی مادر است تو مپندار که عاشورا مصیبتی است ناآشنا برای اهالی کسا، که طومار کربلا را در کوچه های بنی هاشم و در برابر چشم ِ غیرت اللّهی حضرت ِ مجتبی پیچیدند ...
امشب اما پاسبان ِ خیام عباس است و حضرت ِ علمدار سقّای حرامیان هم هست! و علی هست و امن هست و حــبیب هست و آب هست و عـ طـ شـ نیست ...
دل روشنی های سه ساله:
فرموده بود از نشانه های مومن، محبت ِ کودکان است که هم رقیق القلب اند و هم بی کبر اند و هم بی کینه؛
اصلا بچه ها همیشه دوست داشتنی اند ...
دختربچه ها اما،
دوست داشتنی تر اند!
سه ساله هم که باشند و تازه زبان باز کنند؛ مدام توی این خیمه و آن خیمه گشت می زنند و زبان می ریزند و دل می برند و یک بغل وان یکاد ِ عاشقانه جمع می کنند!
خلاصه کلّی هاشمی ِ غیرت اللّهی باید ساعت ها توی صف ِ انتظار بایستاند تا شاید چند لحظه ای هم که شده، توفیق ِ به آغوش کشیدن ِ دردانه ی ارباب و نوازش آبشار ِ گیسوان ِ حضرتش، رزق ِ من حیث لایحتسبشان شود!
این وسط اما سهمیه ی آغوش ِ بعضی ها محفوظ است تا خارج از نوبت های طولانی، خریدار ِ نازهای حضرت ِ بانو شوند!
برادرهای بزرگ خصوصا برادرهایی از جنس ِ علی، مشتری همیشگی زبان ریختن های بانوی سه ساله اند و دلشان با هر داداش علی گفتن ِ حضرت ِ بانو قنچ می رود و مست ِ تماشای سیمای فاطمی اش می شوند
جناب ِ عمو هم که تا بوده جذاب ترین و مردترین و عبّاس ترین ِ همبازی های رقیه بوده که هیبت ِ مردانه اش را هیچ چیز به اندازه ی در آغوش گرفتن ِ حضرت سه ساله تلطیف نمی کند و با هر عمو گفتن ِ حضرت رقیه در حضور جناب ِ امام و حضرت ِ خواهر، سیمای حیدری اش گل می اندازد و سر ِ ادب ِ ابالفضلی اش را تا تماشای ارض ِ کربلا نزول اجلال می دهد ...
این وسط اما رقیه خوب فهمیده از وقتی به کربلا رسیده اند؛ جنس ِ بغل کردن های بابا حسابی فرق کرده است!
این روزها حضرت ِ سه ساله باران ِ چشم های بابا را زیاد می بیند و هرچقدر هم که زبان می ریزد برای خنداندن ِ بابا،
امام بیش تر می بارد!
رقیه اما شکایت ِ اشک های بابا را فقط به علی می گوید و علی هم فقط گوش می کند و گاه گاهی لبخندی تحویل حضرت ِ سه ساله ای می دهد که خیلی دوست دارد نقش ِ مادر ِ شش ماهه ها را بازی کند ...
خلاصه سه ساله، سه ســــــــــــال است از گل کمتر نشنیده و اگرچه شب های کربلا زیادی شب اند و تاریک؛ اما رقیه دلش مثل ِ همیشه روشن است
آخر اینجا پاسبان ِ خیام عباس است و عمو هست و امن هست و بابا هست و داداش علی هست و آب هست و عـ طـ شـ نیست ...
تا فردا اما؛
خدا بزرگ است ...
چقدر شب های سوم عزایت مادری است
بوی فاطمیه می دهد روزهای سوم محرمت
از بس میاندار هیات هم برای سینه زدن؛
رمق نداشت ...
شرمنده ام که وسط روضه های باز تو
هنوز زنده ام
اخی النّاصر:
این شب ها تاریکی های کربلا پر است از شمیم ِ امن ِ حضور ِ حضرت ِ علمدار و خیام ِ هاشمیّون لبریز اند از آوای محبت ِ کسا
امشبی را عون و محمد مستمع ِ صحبت های حضرت ِ مادراند و صوت ِ زینب حیدری است ...
شیرپسرهای دخت ِ علی، پر اند از حسّ ِ غرور ِ سربازی حضرت ِ ارباب و انتظار احلی من العسل می کشند ...
این وسط اما دل توی دل خیلی ها نیست!
خیلی ها که چشم انتظار ِ تک ِ لحظه های انتظاراند برای حلّت بفناء الحسین شدن و خیلی ها هم مشغول محاسبه ی زن مال و اولادند و آن ها هم چشم انتظاراند!
چشم انتظار ِ یک خاموشی و یک تاریکی تا چشمان ِ کور ِ ظاهر بینشان را حسب ِ سنّت ِ لایتغیّر ِ لهم اعینٌ لا یبصرون بها، بر ندای هل من ناصر حضرت امام ببندند و در بیابان ِ بی امامی، گور به گور ِ بدبختی شوند ...
آری آنان را که قلب دارند و لایفقهون بها؛ چه به فهم ِ معنای کلّ شی احصیناه فی امام مبین؛ که اینان سرِّ طلب ِ نصرت ِ امام را که هدایت است و نصرت دادن به ماموم؛ به نصرت خود بر ولی الله مطلق حضرت ِ صمد تعبیر کرده اند و بدا به حال ِ مرگ جاهلانشان؛ که ماعرفوا امام زمانهم ...
امشب اما هنوز هم کربلا پر است از هاشمی ها و غیرهاشمی هایی که ناصر اند!
اینجا عباس سید ِ ناصرین است و عمو هست و علی هست و حبیب هست و آب هست و عـ طـ شـ نیست ...
تا فردا اما؛
خدا بزرگ است ...
و ان یکاد، ذکر واجب است برای دردانه ها...
وتر ِ الموتور که باشی؛
عقیقه های عقیله ای، کریمانه اند!
عون و محمد فدای دندانت...
گفت دندان چه صیغه ایست؟
گفت صیغه ی رقص ِ عاشقی است به ضرباهنگ ِ خیزران
گفت مکشوف تر بخوان!
گفت با لحن ِ زینبی بخوان ...
مـن بمیــــــــــــــــــرم، شکسته دندانتـــــــــــــــــ ؟
صــــــــــــــوت ِ قرآنی ات عوض شده استـــــــــــ !
توی ِ مقـ ـــتل، هـــــ جـــــ ا، هـــــ جـــــ ا شده ای
و غــــــــــزل خوانی ات عــوض شده استــــــــــــ !
وارث ِ کوچه ها :
این روزها که حـ سـ یـ ن با هر بهانه ای می بارد و جز جناب ِ حضرتش سرّ ِ آیه های استرجاع را نمی داند، جمال ِ حسنی ِ عبدلله، بهانه ی اشک های حضرت ِ ولیّ اللهی است و عبدالله همان میراث دار ِ خاطرات ِ مادری است !
بغض های گاه و بی گاه ِ ابن الحسن، یادآور ِ سکوت های مجتبی است در روزهای کبود ِ فاطمی !
و عبدالله اگر همان هم بازی حضرت ِ سه ساله ایست که وقارش فاطمی است؛ غرورهای بنی هاشمی اش؛ عباسی است !
این شب ها اما که علی و قاسم مشق ِ جنگ می کنند برای فدایی ِ حسین شدن؛ عبدالله مسافر ِ رویای های کودکانه ی مردانه ایست تا مرز ِ بی نهایت علمدار شدن!
کسی چه میداند
شاید صداقت ِ چشمان عبدالله، مسیر ِ سی و چندساله ی عباس شدن را یکشبه عروج کرد!
خلاصه خوش خیالی های عبدالله هر روز تمرین ِ سپر بودن می کند برای مدافع ِ ولیّ الله شدن ...
و لشکر ِ حضرت ِ حـ سـ یـ ن پر است از شهدایی که به حکم موتوا قبل ان تموتوا کشته ی محبت ارباب اند و رویای خوش ِ حلت بفنا الحسین شدن می بینند و عمو هست و امن هست و علی هست و آب هست و عـ طـ شـ نیست ...
تا فردا اما؛
خدا بزرگ است ...
قاسم ابن الحسین ... :
حضرت ِ غریب؛
ذره ذره ی کوچه های بنی هاشم به غربت ِ نام احلی من العسلت گواه اند و اصلا به شهادتِ کوچه های غریبی چه حاجت که نور ِ کبود فاطمی نشان ِ مظلومیت و غربت حضرت ِ مجتبی است ...
آری داستان ِ تنهایی جنابت ریشه در خنجر بی وفایی یارانت داشت و ذره ذره ی خاک های بقیع شاهد اند که حضرتت شیرپسر حیدر کراری هستی که هم نوای چاه های غریبی کوفه بود!
مجتبی اگر شان نزول ِ و بئر معطّلة است و قصرٌ مشید؛ قاسم شهزاده ی کاخ ِغربت ِ باباست!
این شب ها اما پور مجتبی (ع)، به حکم حدیث عشق ِ الامام کالاب الشّقیق یتیم نیست و اگر کلّنا نور واحدا قانون ِ مکرر اهل کساست؛ یادگار حسن؛ قاسم ابن الحسین است و اصلا در کربلا نمی شود عباس باشد و کسی یتیم باشد !
قاسم این روزها دلش پر است از عسل های شیرینی حبّ ِ حسین و عمو هست و امن هست و علی هست و ارباب هست و محبت هست و آب هست و عـ طـ شـ نیست ...
احمد که رجز می گفت؛
مدینه شده بود، کربلا!
همین که فرمود؛ انا علیّ ابن الحسین
کوفه شد مدینه!
تا فردا اما؛
خدا بزرگ است ...
شام ِ آخر :
امشب را که بوی عشق می دهد و نگاه های عاشقانه ی امام قلب های پرعطش ِ حسینیان را سیراب ِ محبت می کند؛ نامحرمان را مجال ورود نیست که رازهای شبانه ی حضرت ِ حـ سـ یـ ن و یارانش را تنها جناب علّام القلوب می داند و بس!
آری شب عاشورا را باید فقط سکوت کرد و بارید و بارید و بارید ...
همین قدر بگویمت که آخرین شبی است که عمو هست و امن هست و علی هست و حبیب هست و آب نیست و عـ طـ شـ هست ...
تا فردا اما؛
خدا بزرگ است ...
از شب ِ اول با خودم میگفتم فلانی تا شب ِ عاشورا صبر کن بعد یکهو تلافی همه ی عقده ها و روضه های مکشوف ِ نخوانده ات را یکجا سیاهه کن!
امشب اما نه فقط مشک ِ علمدار و نه فقط چشمان ِ محبانت؛ که دریای واژگان هم بیابان است!
و من زیر این بار نگفتن ها خواهم مُرد ...
این روزها که می روند، دلتنگی است که روی دلتنگی های پاییزی تلنبار می شود و بغض های ناشکسته در فراق ِ حضرت یار، ترک ِ تلخ ِ جدایی می خورند و باران رحمت است که می بارد و می بارد و می بارد ...
و تو مپندار که باران ِ رحمت، ماحصل ِ نزول آبی است در چرخش ِ صدباره ی میعانات و تبخیرات ِ سیر ِ طبیعت؛ که باران، شان ِ نزول دمیدن ِ حضرت خداست در کالبد بی جان ِ انسان هایی از جنس نسیان!
باران، روح دمیده ی جناب ِ خداست و اگر هم اوست که حیّ ِ مطلق است؛ وجعلنا من الماء کلّ شیء حیّا
اینجا اما، سنت ِ لایتغیّر حضرت کریم، غافلگیری بنده های نابنده است تا از پس کویر ِ یاس های خطاساخته شان و به حکم الهی هو الذّی ینزّل الغیث من بعد ما قنطوا؛ باران ِ رحمت ِ حسینی اش را به پهنای تاریخ ِ بشر بپاشد...
و در میانه ی همین رقابت ِ تنگاتنگ ِ دلتنگی است که بانگ ِ الرّحیل کاروان ِ غدیری ِ کربلا از وادی حجاز بلند است و ما جاماندگان ِ همیشگی تاریخ، دوباره جامانده ترین ِ خاسرانیم!
و دلتنگی، حسرت ِ تنفس ِ بازدم ِ ولیّ الله است در معرکه ی زیارت ِ معرفت!
و اینجا هنوز ناله ی دلتنگی مدینه بلند است و بقیع در عزای کوچ ِ حسین خاکیست!
رکن و مقام، مشتاق ِ غبار ِ پای ِ حضرت امام اند و صفا در سعی ِ تبرّک به قدوم امام است!
پرده ی کعبه اما دست به دامن کعبه ی وجود است به ناله های مهلا مهلا که الامام کالکعبه ...
و در این میانه ی السّابقون السّابقون ِ دلتنگی، جبل الرّحمة از همه مقرّب تر است ...
حسین فدیه ی حضرت خداست برای تمامی نقص های خودساخته ی عالم و جبل الرّحمة، همان طور ِ موعود موسی است!
آنجا که کلیم اللّهی از پس ِ چلّه نشینی های میقات ِ حضرت ِ رب، تاب ِ تجلّی نورالله نداشت و به صیحه ی لبریزی ِ کاسه ی وجود، مدهوش عظمت ِ جناب ِ خدا شد!
آری خلوت ِ موسی و وادی طور، تمرین ِ استقامت ِ زمین بود برای تحمل ِ نغمه ی ولیّ اللهی ِ حضرت ارباب و جناب معبود!
آهسته عبور کنید؛ فخلع نعلیک همینجاست!
آنجا که حسین کلیمُ الله می شود؛ جبل الرّحمة طور است و وادی حجاز، ارض ِ مقدّس طوی؛ که شرف المکان بالمکین
عرفه اگر تجلی معرفت حسین است در حجاز؛ ناحیه سند معرفت ِ عملی امام است در کربلا
از عرفه تا ناحیه یک کـــربلا راه است!
در عرفه باید ناحیه را شناخت که اینجا بسم ِ الله ِ ورودی کربلاست ...
گفت حج اگر تمرین ِ کربلاست،
زمزم ِ سعی و صفای ِ هاجرش کجاست؟
گفت آنوقت که بنت الحیدر در سعی ِ تلّ و خیام، هاجر بود؛
اسماعیل ِ علی،
وسط ِ گودال ِ زمزم بود!
گفت زمزم چیست؟
گفت جوشش خون ِ ثارالله است زیر پای حضرت مادر
گفت صفا کجاست؟
گفت صفای تماشای ما رات الّا الجمیل ِ دخت ِ علی، به هنگامه ی زیارت ِ جمال ِ شیب الخضیب ...
پاییز که میشود؛ آدم ها میان ِ خس خس ِ خرد شدن ِ برگ های نارنجی، مُردن را میچشند !
و مرگ در قاموس ما، واژه ایست که هم تلخ است و هم شیرین!
آنوقت که نفس های انتظار، بی درک ِ حضور ِ سبزت ضایع شوند؛ قارقار ِ کلاغ های حسرت، سکوت ِ آرمش ِ آبکی آدم ها را خواهد شکست!
حاجتی نیست به مواخذه ها و عتاب ها که ما خوانده ایم کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا
آری ما معترفیم که عمر ِ این دل های هرجایی، سراسر مرگ است و تلخی!
اما حضرت ِ بابا؛
با اینکه سال هاست از درد ِ غربت ِ غیبتمان، صدباره جام ِ تلخ ِ مرگ را سر کشیده ایم؛ هنوز سکوت ِ عصرهای پاییزی، جان می دهد برای از تو نوشتن، که ما هزارباره آب ِ دهان ِ اشتیاقمان را فروخورده ایم از حلاوت ِ حدیث ِ عشق ِ من یمُت یرنی ...
اینجا اما چهار فصل سال پاییز است و شمار ِ وقوف های منجمد؛ 1143 ساله اند!
هاجران ِ تشنه ی جمالت، میان ِ این مرگ و آن مرگ، سعی ها کرده اند و ما هنوز در برزخ ِ صفای زیارت ِ جمالت مانده ایم!
مخلص ِ کلام جناب ِ بابا؛
ساده بگویمت؛
شکّی نیست در همه جایی بودن ِ این دل های خراب و اصلا کلاغ ِ سیاه ِ سلوک ِ ما، از جوجگی پر نداشت!
اما مگر نه اینکه جناب ِ حضرتت صاحب امر ِ کن فیکونی و به نظرة رحیمه ای کیمیا کننده ی هر مس ِ وجودی هستی؟
پس دستان ِ نوازش ِ ولیّ الّلهی ات را بر بال های شکسته از گناهمان بکش تا به تبرّک ِ عطر ِ دستانت، کبوتر ِ دست آموزت شویم ...
آری کبوتران ِ حرمت را چه باک از سیاحت ِ عالم که آشیان ِ عشقشان، آستان ِ دستان ِ پر مهر توست.
حبیب ِ محمد؛
بیا و به ذکر ِامّن یجیب ِ تنهایی، دعای تعجیل فرج ِ خودت را بخوان و در صور ِ اسرافیلی ِ نام ِ حسین بدم تا ما سیاه رویان ِ حریمت، کبوترانه محشور شویم و پروانه وار به گرد ِ کعبه ی امامتت حاجی شویم و تو برایمان بخوانی وعده ی مکنت مستضعفین را به آیه های الیس الصبح بقریب ...
حرفهایم اگر پریشانند تقصیر واژه هاست!
بس که برای تبرّک شدن به نامت هول می کنند...