فریاد سکوت ...
يكشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ
با همه بد بودن ها؛
دست خودم نیست افسار دل...
لامصب نه وقت میشناسد؛ نه قدر!
اصلا یتیمی این چیزها سرش نمی شود!
یکهو تنگ می شود برای جای خالی ات!
طعم دهانه دلم، تلخ است...
تلخه تلخ...
شاید به تلخی وقتی که چشم باز کردم و دیدم؛
رها کرده ام دستم را ز دستان پدرانه ات؛
به هوای دکان های این دنیای بازیچه...
آهای...
بگو همه مترجمان عالم جمع شوند...
می خواهم؛ سکوتم را برایت معنا کنند...
دوباره جوره این دل رم کرده را؛
پریشانی کلام می دهد!
به قلمه دلم، نخندید!
در کوثر اشک؛
غسل شهادت کرده اند؛
تک تک حروفش!
شاید مقتول شوند؛
به تیغ ابرویی!
آهسته عبور کنید!
آه یتیم میگیرد!
اصلا دلم می خواهد له کنم، همه قواعد نگارش را؛
زیر پای قلمم !
به کسی چه مربوط؟
بابایم را بدهید؛ ادبیات و شعر و غزل ها که سهل است،
عالم؛ ارزانیتان!
۹۰/۰۶/۱۳