بچه ننه ...
روزی بود از جنس همان روزهای تلخ 1142 سال و 6 ماهی که او نبود و ما بودیم؛ شاید هم او بود و ما نبودیم یا اصلا چه میدانم؛ روزی بود از روزهایی که او با ما بود و ما غافل از او!
داشتم وبلاگ یکی از رفقا را حسب عادت بالا پایین می کردم؛ همه جای حیات خلوتش را 6 قفله کرده بود؛ نکند منیتی ظهور کند! یکهو چشمم افتاد به یک لوگو!
بوی سیب...
چه اسم قشنگی، ادم را می برد تا کربلا!
کلیک کردم!
یک جای خالی گذاشته بود وسط مراحل ثبت نام به اسم توضیحات!
دیدم جای خوبیست برای لاف زدن!
نوشتم:
هدفم از ثبت نام فقط اینست که اسمم بین خریداران یوسف نوشته شود. خودم هم بهتر از هرکسی می دانم جنس این سیاهه ها، ازجنس کلاف پیرزنی است که می خواست خریدار یوسف باشد!
لاف خوبی بود!
جمعه عصر؛
صدای زنگ تلفن و دعوای همیشگی سر برداشتنش!
-محمدرضا، با تو کار دارند؛ از بوی سیب!
هم ذوق کردم هم هول!
- اره میام اردو. کجا بهتر از قم؟
چهارشنبه، نزدیک غروب صندلی 17، 18 اتوبوس اصفهان- قم؛
حرف ها و کل کل های خواهر برادری مسیر را کوتاه کرد!
_ فک کنم دیر شده ها. میترسم جامون بذارن... ( امان از این جـــــــــاموندگی)
_ ( با همون لحن آروم همیشگیش ) نه، میرسیم انشاالله
از جا بلند شدم و رفتم طرف راننده
_آقا ببخشید، واسه قم کجا باید پیاده شیم؟
_همین جا!
دم عوارضی منتظر تاکسی شدیم؛
_ آقا تا زنبیل آباد میرید؟
_کجاش؟
_درست نمی دونم، گفتن کوچه 29 مجتمع زیارتی صدا و سیما
- سوار شید...
مثل همیشه زل زده بودم به دونه های بارون. دلم میخواست تا بی نهایت زیرشون قدم بزنم.
وسط این چشم چرونی ِ خیس؛ نگاهم قبلش رو پیدا کرد!
اصلا من به گنبد جماعت حساسم!
دیوونگی که شاخ و دم نداره، داره؟
تو یه لحظه هزار تا چیز از جلوم رژه رفت!
گپِ بین الطلوعین با کربلایی سعید کنار بین الحرین!
ذکری که یکی دو ماهیه جا خوش کرده رو لب ِ دلم! یا فــــــــــاطمه اشفعی لی ...
و شعر قشنگ علی تو مشهد؛
بیخود نبوده است که نامش کریمه شد؛ بانوی قم به کرب و بلا می برد مرا
یعنی میشه؟
برو بابا. ساده ایا. متوهمه دیوونه!
- آقا رسیدیم همیجاست!
با کلی ذوق و شوق دوتایی میریم طرف یه ساختمون چند طبقه
خنده های همیشگیمونو که قورت دادیم، یه قیافه کاملا جدی به خودمون میگیریم و میریم تو
- سلام. ببخشید بوی سیب؟ ( خودم از دیالوگم خندم میگیره. انگار تلفنه)
_ سلام خوش اومدین. بله
- دیر که نیومدیم؟
- نه زیاد، اما بچه ها حرمن. اگه یکمی بجنبید می تونید واسه جمکران رفتن بهشون برسید
صداش آشنا بود. آقای مولایی رو میگم. همونی بود که زنگ زده بود واسه اردو
- همراهتونن یا وبلاگ نویس؟
- با خنده میگم، خواهر برادریم!
تا به خودم میام تو تاکسی نشستیم و داریم همراه خانم گلاب میریم سمت حرم
- فرصت واسه زیارت نیستا. فقط یه سلام بدید و بیایید در ِ 18
یادم می افته به کربلایی سعید وقتی تو نجف بهش گفتم؛ ( کربلانامه)
-حاج آقا واسه نجف یه روز کم نیست؟
جوابمو تا کربلا نداد!
- سید، یـــــــه نظر بسه! خوندی نظره رحیمه یستکمل بها الکرامه؟ با یه نظر کارتو میسازن. باقیش بازیه و واسه دل خودمون. اصل کار، همون یه نظره
- الو سلام آقای جوشقان نژاد؟ ببخشید ما کنار در 18 ایم!
یهو با دست میزنه به شونم. ما اینجاییم!
- پس اون کی بود پشت خط؟ ببخشید سلام!
- سلام اون آقای فرازیه! خوش اومدین...
بین همه چهره های جدید، یهو روحم با دیدن یه نفر شـــــــاد میشه
- وای تو اینجا چیکار میکنی؟
- هیچی رد میشدم گفتم بیام اینجا!
مهدی بود؛ هم دانشگاهی و مهم تر از اون، همسفری کربـــــــــــلا
داشتیم گپ میزدیم یهو آقای فرازی رو دیدم!
وسط سلام احوال پرسی ناخودآگاه خجالت کشیدم. آخه حسابی تو مسنجر اذیتش کرده بودم!
راهی جمکران شدیم.
خدایی جمکران بارونیش قشنگ تره!
توی راه چندباری با مهدی واسه سنگای حرم نقشه کشیدیم اما حیف نشد که بشه! آخه آقای فرازی حسابی ازشون حفاظت می کرد!
شامو مهمون حرم عمه جان بودیم. حســــــــــابی چسیبد.
برگشتیم مهمانسرا
- ببخشید کلید اتاق 7 رو لطف می کنید؟
- بردنش!
در میزنم و داخل میشم.
- سلام
- سلام
یه سرچ چهره شناسی میکنم!
با پیش زمینه ای که از یکی از پستای رفقا تو ذهنمه جور در میاد!
ایول حدسم درست بود. کـــــــــاش می شد خدا رو بوسید!
پررویی من و کم رویی سید محمد سریع رفیقمون می کنه.
حالا با مهدی و محمد داریم درباره شعر علی که براشون پلی کردم حرف میزنیم و به به، چه چه میکنیم!
- اوه، راستی گفتن 9.30 پایین باشیدا
یکیم دیرتر از بقیه میریم پایین!
اگه اسم وبلاگاشونو می گفتن احتمالا آشنا بودن اما الان هیشکیو نمی شناسیم
یکمی حرف میزنیم و میشنویم
جالب ترین قسمت گپ شبانه، معارفه است
تبدیل تصورات مجازی به تصویرای حقیقی خیلی سر و صدا داره
اووووووووووو - وااااااااااااااااااای و صداهایی از این دست که نوشتنشون ممکن نیس!
تا صبح با مهدی و سید محمد از هر دری گپ میزنیم
میشه گفت کل کارگاه ها رو چرت زدیم!
مشغول حرف زدن بودیم که فهمیدیم سنگا رو قرعه کشی کردن و سرمون بی کلاه مونده
- اشکالی نداره می گن به لوح تقدیرا هم سنگ چسبیده!
هرچی به اختتامیه نزدیک میشم قلبم تندتر میزنه. کاری به جایزه ها ندارم اما دلمو خوش کردم به قرعه کشی!
هرکسی که میاد تو سالن حکم یه رقیبی داره که از ته دل مطمئنم از من قوی تره!
اسم سیدمحمد رو که خوندن خیالم راحت شد!
بقیه هم که اکثرا قابل پیش بینی بودن
شـــافی، حسینیه دل، سپهرا، طهورا
اینا رو کم و بیش می شناختم. بقیه هم حتما عالـــــی بودن که مولا دعوتشون کرده
قرعه کشی که شروع شد تپش منم تندتر شد!
دوتا کارت داشتم. یکی خودم یکی خواهرم. یه نگاهم به کارت بود یه نگاهم به اونطرف سالن
اولی. نه!
دومی. نه!
سومی. تا گفت دویست، رنگم پرید. اه اینم نشد!
هرچی بیش تر می گذشت از خودم ناامیدتر میشدم!
آخر جلسه بود
اسم هرکی درمیومد کلی جاش ذوق می کردم !
خصوصا اون مادری که به نیت پسرش کارت گرفته بود!
یهو با خودم گفتم تا الان که خودت بودی چیزی نصیبت نشد
کربلا رو واسه مادرت نیت کن؛ شاید بچه ننه بودنت اینجا هم بکار بیاد!
دوتا دیگه مونده بود!
و من یادم رفته بود که هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا
از کجا و چطورشو نمی دونم اما مطمئن شدم این یکی شماره منه مادرمه
- 313
- قبول نیست گفتیم از بین 200 تا 300
- خوب 213
- طوری که انگار منتظرش بودم ناخودآگاه دستم بالا رفت!
بدنم داغ بود؛ قلبم به شماره افتاد؛ با صدایی که مثل تنم میلرزید اسممو گفتم!
تا اینجاشو خوب یادمه اما اینجا به بعدشو دیگه نه
چند دقیقه ای مات بودم و مبهوط، گیج و منگ!
شعر اون دختر 7 ، 8 ساله جرقه خوبی بود برای تکیدن!
توی اون حال و هوا، ذهنم پر شده بود از سوال
چرا من؟ چرا اینجوری؟ و هزارتا چرای دیگه!
بین همه جواب هایی که به ذهنم میومد؛ یکیو بیش تر از همه دوست داشتم!
هرچقدر هم تقلا کنی، آخر کارت با فضل و رحمت ماست...
مراسم تمووم شد!
اما خراب شدن من تازه شروع شد!
رفتم سمت خواهرم!
اشکش هم نشونه شوق بود هم غبطه!
سریع گفتم: این مال من نیستا. ماله مامانه!
شافی رو دیدم که انگار دنبال سنگ می گشت!
از زهیر فقط یادمه که جاش بالای سن خالی بود و یک تبریک!
یادمه اسم باب الجواد رو که اورد؛ له تر از له شدم!
ترنج هم بود، از الان آماده کربلا!
حسابی اوراق شدم. اوراق ِ اوراق
اونقدری که اصلا نمی فهمیدم دارم با کی حرف میزنم یا کی رو دیدم!
فقط یه چیز رو خوب فهمیدم؛
ما رو هرکاری بکنن،
آخرش بچه ننه ایم
به قول سید؛ با ما به زبان مادری سخن بگو
دقیقه ی نود که دیگه آه از نهادم بلند شده بود برگشتم عقب. دستت که رفت بالا دلم میخواست پاشم دست بزنم! گفتم إإإإإإإإإإ داداشم.داداشم.داداش منه ...
اشک دم مشک شنیده ای؟ مصداقش منم. من در اختتامیه ...