مات و مبهوت!
گم شده در کوچه پس کوچه های بغض!
قلبی اوراق شده و حزنی بی اشک!
و لبخندهایی که تلخ اند!
واژه ها هم نامهربان شده اند!
اینست حال و روز کربلا دیده ی باب الجواد ندیده!
و من؛
دارم فراموشکار می شوم...

نسیمی جان فزا می آید
بوی کرب و بلا می آید
مات و مبهوت!
گم شده در کوچه پس کوچه های بغض!
قلبی اوراق شده و حزنی بی اشک!
و لبخندهایی که تلخ اند!
واژه ها هم نامهربان شده اند!
اینست حال و روز کربلا دیده ی باب الجواد ندیده!
و من؛
دارم فراموشکار می شوم...

نسیمی جان فزا می آید
بوی کرب و بلا می آید
الو...
س ل ا م...
ببخشید خط دلِ من قطع و وصل می شود!
اتّصالی گناه دارد!
تو را خدا بردارید گوشی اجابت را؛
بخدا کارم اورژانسیت!
آخر شنیده ام بیچاره اند و بدبخت؛
دست هایی که درازتر از پا برگشته اند از ضیافت رمضان،
بی آنکه آمرزیده شوند؛
مگراینکه تا غروبِ امروز، فرجی بشود!
شنیده ام امروز عرفه است!
اگر سخن از عرفان است و معرفت که هیچ!
جهل و غرورمان حجابیست بس ضخیم و ما را کاری نیست با این روز
آنطرفش امّا، آشناست!
نام حسین، شاه کلید محرم شدن است برای نامحرمان!
ای سفینه نجاتی که اسرعی و اوسع؛
ما کجا و حاجی شدن در صحرای عرفات کجا؟
عرفه خوانی در بهشت حرمین هم که داغیست مضاعف بر دل خرابمان!
بین خودمان باشد؛ حزن کربلایت، چنان بال پریدنمان را شکست که پروانه دل تا رضا هم نرسید!
لاجرم بازهم کار این نابکار، افتاد با امضای اشاره چشمان مبارکت
مالِ بدیم، قبول!
اما تا یوم الحشر، بیخِ ریشِ شیبُ الخضیب است نامِ سیاهمان!
فاغثنی یا حسین...

بعد نوشت: یادم دادی که کیف اخیب و انت املی!!!
راستی، سند ناحیه را پیدا کردم میان عرفات حسین!!!
و حالا این منم و این بغض و تنهایی
میانِ سیل اشک و حزن و بی تابی
کربلا نرفتن سخت است
کربلا رفتن سخت تر!
تا نرفته ای شوق رفتن داری
تا رفتی شوقِ مُردن!
کربلا رفته ها می دانند؛
بعد از کربلا، روضه حسین؛
حکمِ زهر دارد برای دلِ اوراق شده زائر!
آخر اینجا؛
دیگر عبّاس نیست؛
تا آرام شوی در حریم امنش...
و تو ای فرات!
تا یوم الحشر هم طواف کنی گردِ مضجعِ عبّاس؛
جبران نخواهد شد، روسیاهی مشک ها!
همه عالم را هم غرقاب کنی؛
تا ابد باید آب شوی از شرمِ طفل الرّضیع...
![]()
اینجا زیر مضجعِ سقّاست...
سرداب...

چشم یتیمم، حسابی بدعادت شده!
عادت کرده بشکند نماز و طواف و همع چیز را
وقت ِسعی و صفایِ ِتماشای گنبدت!
اصلا همه چیز زیر سر ِسرخ پرچم است!
فقط چرا اینبار خبری نیست از بازی باد با پرچم ؟
آه...
حیف شد!
عکس های اتاقم، باد ندارند!!!
بیخیال!
با باد یا بی باد؛
سرخ پرچمت؛
خبره بازی گرفتن دل ِماست!
چه روی گنبد باشد؛ چه توی قاب!
سرخ پرچمت را عشق است!
دلتنگ نوشت:
بقچه سوغات ِکربلایم، خاکی است!
برای فضا رفتن؛
یک لیوان آب شنگولیِ تربت، کافی است!
7 خطش را که سر کشی؛
عروجت می دهد؛
تا بالای عرش!
آخر شنیده ام کربلا،
فوق ِعرش است!
این جمعه ها هرچقدرهم که طنازی کنند با غازه های خزانی و بهاری؛
1142 سال و 2 ماه و 26 روز است؛
طعم تلخشان تکراریست!
پس حرف های دلم هم، الگو می گیرند از این عصرهای بی تو
تا تکراری باشند و مکرّر!!!
نمی دانم تو غایبی یا ما؛
اما خوب می دانم که نبودنت بدجور سنگینی می کند روی دل خرابمان!!!
با همه بد بودن ها؛
دست خودم نیست افسار دل...
لامصّب نه وقت میشناسد؛ نه قدر!
اصلا یتیمی این چیزها سرش نمی شود!
یکهو تنگ می شود برای جای خالی ات!
طعم دهانِ دلم، تلخ است...
تلخه تلخ...
شاید به تلخی وقتی که چشم باز کردم و دیدم؛
رها کرده ام دستم را ز دستان پدرانه ات؛
به هوای دکان های این دنیای بازیچه...
آهای...
بگو همه مترجمان عالم جمع شوند...
می خواهم؛ سکوتم را برایت معنا کنند...
دوباره جوره این دل رم کرده را؛
پریشانی کلام می دهد!
به قلمِ دلم، نخندید!
در کوثر اشک؛
غسل شهادت کرده اند؛
تک تک حروفش!
شاید مقتول شوند؛
به تیغ ابرویی!
آهسته عبور کنید!
آه یتیم میگیرد!
اصلا دلم می خواهد له کنم، همه قواعد نگارش را؛
زیر پای قلمم !
به کسی چه مربوط؟
بابایم را بدهید؛ ادبیات و شعر و غزل ها که سهل است،
عالم؛ ارزانیتان!


کربلانامه نه شعر است؛ نه نص !
نه ادبیات است؛ نه سپید !
پناه دل بی قراریست،
برای گشایش عقده های یتیمی !
با چشم نخوان
با دل هم نخوان !
جنون شرط ورود است!
خراب شدنت تضمینی است اگر، مجنون الحسین باشی!
خرده نگیر بر دل خرابمان که وماصاحبکم بمجنون
که انّنا لمجنون لِلحسین
و هذا دلیل علی عقلنا !

پیراهن نخی آستین بلند!
عینک اوپتیک آفتابی!
یک چفیه!
کلاه نقاب دار!
یقه لباس هم بالاست!
السّلام علی الاجساد العاریات!!
به دلمان بسنده نکردی!
قاب حیاط خلوت طوبی محبت و نوایش را هم بهم ریختی حسین!

اصلا مقدمه ماله کسی است که خبر ندارد از حال بی حاله دلم!
تو که خود صاحب خانه ای!
چپ چپ نگاه نکن مولا!
می دانم مستاجر خوبی نبودم ام برای خانه دلم (ات)!
اصلا همین لکه های دل؛ شده اند ترمزدستی این نوشته های پریشان!
اما امشب دلم میخواهد حرف بزنم!
نمی دانم از کجا و از چه؟
فقط می خواهم حرف بزنم
نزنم، حنّاق می گیرم!
اسمت را که نوشتند میان زائران حسین؛ حزن امانت را می برد!
چه برسد که کوله باری از ناخوبی هم؛ سنگینی کند بر دوش دلت!
...

طراطِ نگاشتن از ثارالله، لغزنده است برای هر قلمی
حسین جان کدامین سخن است که در وصف تو زانوی کلامش نلرزد؟کدامین قلم است که در برابر عظمتت روان باشد؟ کدامین شعر است که در بیان عشقت بی وزن نشود؟ تو را بشری چون ما نتواند وصف کردن.آخر چه گویم از آنکه ملائک از حلمش متعجب گشتند.از مردی که در اوج غربت نوای هل من ناصر ینصرنی سر میدهد شاید میان این قلب های قفل خورده باز کند زنجیر ظلمت یکی از دلهای سیاه را
مردی که کلامی درخور وصفش نمی یابم و اصلا مگر میشود عشق بگنجد در کلام که عشق را با سنگ محک عقل و منطق، نتوان سنجیدن.عشقی که بهایش خون حسین باشد، باید هم دیه ای داشته باشد به عظمت خدا که خود فرمود
من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیه فانا دیه
براستی که عجب معامله ای کردی با معشوق.معامله ای که بهایش تو ای و 72 عاشق.فقط خدا میداند عظمت این تجارت را
راستی کدامتان معشوقید؟تو یا خدا؟عاشق کیست؟ چرا همه چیز بوی خلط می دهد؟من زار الحسین یخالط الله بنفسه یعنی چه؟بزرگی می گفت، این عبارت را هیچ یک از علما جرات نکرده است باز کند و تشریح نماید. آری عقل خاکی ما را چه به فهم معنای عشق
1372سال است، بشریت متحیر مانده از این عظمت و دل بی تاب می شود در مصیتی که حتی به زبان هم نمی آید و آه و آه و بازهم آه، از دل بی تاب زینبی که شاهد عشق بازی حسین است
اگر ابراهیم خلیل تنها قصد ذبح اسماعیل کرد؛ اینجا حسین در کمتر از یک روز، 72 یوسف آفرین را در برابر یگانه محبوبش به زمین داغ کربلا می زند وبه عمل تفسیر می کند ففدیناه بذبح عظیم را
حسین جان مگراز کدامین باده معرفت مست بودی که چنین میان میدان کرب و البلا، پیمانه بهت و شگفتی بشریت را تا یوم حشر لبا لب کردی باخون خویش
وه که بالا می رود؛ دست تسلیم عقل و منطق وعرفان و همه و همه، در برابر ابر مردی که در آخرین لحظه عمر، امید هدایت قاتل خویش دارد
مبهوت میشوم از خالقت،که تو را آورد میان خلقی که نبودند لایق درک مردی خدایی
ای آسمانی، به چه کار آمده بودی میان اهل زمین
مگر نمی دانستی که اینان نه اهل وفای به عهداند ونه قدر می دانند وجود مبارکت را
راستی حسین جان، گفته اند تشنه بودی
اما مولا، مگر نیست که لقد احصیناه کل شی فی امام مبین
پس قصه عطشت چیست
به گمانم تشنه بودی اما نه تشنه آب
تو تشنه ی تشنه کردن بودی. آمدی تا تشنه خدا کنی، خلقی را که در عطش غفلت،کشیدند بر ولی الله تیغ جفا
اما عزیز دل زهرا،اینجا ندای هل من ناصرت را با تیر سه شعبه لبیک گویند اینان یارای شنیدنت را هم ندارند؛ به غنیمت می برند همه چیز را حتی پیراهن کهنه را؛ پیر و جوان و شیرخواره سرشان نمیشود؛ برای گلوی شش ماهه ات نقشه ها کشیده اند
به خدا ندارم توان شرح آنچه کرده اند و اصلا چه کس دارد یارای روایت این قصه ی پر غصه را جز زینب
ای گرامی دخت حیدر کرار،خود بخوان شرح عشق بازی حسین را؛ که دیده ای لحظه لحظه ی درخشش شموس طالعه ای را، که یک به یک در میدان عشق حق درخشیدند و خاموششان نکرد جز کینه و بغض پدر غریبت علی
نه،العفو!
قلمم به خطا رفت که والله،شموس طالعه و انجم ظاهره غروبی نمی شناسند.آری اینان به زعم خویش یریدون لیطفئوا نور الله باافواههم.اما کور خوانده اند که والله متم نوره
آه حسین،ای غریبانه ترین واژه عالم؛ببخش بر من نقص کلام را و براستی کدامین کلام توان وصف مصیبتی را دارد که خداوند آنرا مصیبت اعظم خواند
راستی رفقا،حسین را منتظرانش از تیغ گذراند؛نکند انتظار ما هم کوفیست؟
باید ازخویش بپرسیم چراحجت حق
خیمه را امن تر از خانه ما میداند
خدایا انتظارمان را با علم، علممان را با ایمان، ایمانمان را با یقین، یقینمان را با صدق، صدقمان را با صبر و همه این ها را با بصیرت اباالفضلی همراه کن؛ باشد تا از همراهان حجتت باشیم.
بحق زهرا
درکلام نور
دانلود صحبت های حاج محمداسماعیل دولابی